ترانه های پاییزی
جز ابرهای خسته که در راه من می رود نمی بینم
غبار درخاکستر زمان راه خود را درپیش گرفته و
چاره ای از فرسوده ترین اشک های من می طلبد
پاره ای از قسمت دنیای من گم گشته به پای یک گل
می رود هر چه خواهد آمد وجز فرسودگی در من نیست
دارم هم چو گل به پر پر شدن رو نهاده خشکی می زنم
آری به باران ابرهای آسمانم مدیونم
که با بارانش اشک هایم را همراهی میکند
وجز رخسارم کسی اشک هایم را لمس نکرده است(آوا)
نظرات شما عزیزان: